شمشیر کین باز آن صنم بر قصد دلها می کشد
جان هم کشد بار غمش، دل خود نه تنها می کشد
خطی که از دود دلم بر گرد آن لب سبزه شد
ما را ازان سبزی همه خاطر به صحرا می کشد
مایل به سرو قد او باشد دل خسته مرا
عاشق که صاحب همت است میلش به بالا می کشد
آن غمزه خونریز او خونم بریزد عاقبت
سخنی دل قصاب را در زیر خونها می کشد
در عاشقی ثابت قدم هرگز نباشد آنکه او
از کوی یار دلستان از بیم جان پا می کشد
عشقت چو کالای من است، جور رقیبان می کشم
تاجر جفای دود را از بهر کالا می کشد
چشمم که از هجر رخت، زین پیش چون قلزم بدی
اکنون چه جیحون شد روان، میلش به دریا می کشد